|
موضوعات
دوستان
برچسب ها
|
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی نقل خاطره از پدر شهیددولت آبادی رفتن به هیئت محمد معمولا در طول سال بیشتر شبها به هیئت های هفتگی میرفت و در دهه محرم نیز هر شب پای ثابت هیئت بود. اگر اشتباه نکنم محرم سال 90 بود که یکشب محمد به من گفت: امشب بیا با هم به یک هیئت برویم. با هم براه افتادیم ودر محله سبلان شمالی خودمان به یکی از کوچه ها(گل سرخ) رفتیم. یک آپارتمان چند طبقه بود که در یکی از طبقات آن هیئت خانگی دایر کرده بودند.
لطفا برای مشاهده کامل خاطره شهیددولت آبادی،به ادامه مطلب بروید>>>>
نوشته شده به دست جامانده از قافله
نقل خاطره از عمه شهیدمحمدعلی دولت آبادی به نقل از..... خانمی مسن بادمپایی و لباسهایی مندرس عمه شهیددولت آبادی از روز تشیع پیکر شهید نقل میکند که : مراسم تشیع علیرغم اینکه رسانه ای نبود،خیلی شلوغ و باشکوه برگزار شد .همه شرکت کرده بودند از مردم عادی تا بسیجی ها و بچه های نیروی انتظامی. مراسم تشیع و تدفین که تمام شد وهمه رفتند، من مانده بودم سرخاک تا کمی با برادرزاده ام خلوت کنم اطراف خلوت شده بود و دیگر از آن ازدحام خبری نبود. پس از آنکه کمی اطراف مزار را تمیز کردم سرخاک نشستم که خانمی مسن با دمپایی ولباسهایی مندرس نظرم را جلب کرد که سرخاک محمد داشت گریه میکرد. من هر چه به چهره اش نگاه کردم او را نشناختم ، کنار او نشستم وپس از انکه آرام شد از او پرسیدم :خانم شما محمد(شهیددولت آبادی) را از کجا میشناسی؟ گفت : من همیشه در پارک جنب کلانتری 120 سید خندان می نشینم. محمد هر وقت از آنجا با موتورش رد میشد می ایستاد و از من می پرسید :خاله کسی اذیتت نمیکند؟ چیزی لازم نداری؟ بعد کمکی به من میکرد و کمی با من حرف میزد ومیرفت. خاله گفتنش خیلی بدلم می نشست. جایی که امثال ما را کسی تحویل نمیگیرد او همیشه با مهربانی با من حرف میزد. او گفت:از دیروز که عکسش را دیدم وفهمیدم که شهید شده اصلا حال خودم را نمی فهمیدم و انگار دنیا روی سرم خراب شده و امروز از جلو کلانتری با مردم خودم را به بهشت زهرا رساندم تا در مراسم تدفین او شرکت کنم و کمی در کنار مزارش آرام بگیرم.
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات شهید محمد علی دولت آبادی نقل خاطره از خواهر شهید دولت آبادی وفای به عهدشهیددولت آبادی پس از شهادت محمد برادرم هرگاه قول و یا وعده ای به من یا هر کسی میداد حتما بدان عمل می کرد. ماه مبارک رمضان سال 1391 بود وآنسال من به سن تکلیف رسیده بودم و روزه بر من واجب شده بود. مرداد ماه بود وهوا بشدت گرم. چند روز اول ماه مبارک رمضان را روزه گرفتم ولی حالم اصلا خوب نبود وضعف شدیدی احساس می کردم. محمد حال بدم را دید و آمد و کنار من نشست و کمی برایم از پاداش روزه گرفتن گفت وکمی هم با من شوخی کرد تا حالم خوب شود. در آخر به من گفت : خواهرم اگر همه روزه هایت را درست بگیری به جز اجری که در پیشگاه خدا داری من هم یک هدیه خوب انشاءالله آخر ماه مبارک رمضان برایت میگیرم. من به او قول دادم که هر طور شده همه روزه هایم را کامل بگیرم. برادرم بیست ویکم ماه مبارک رمضان همان سال به شهادت رسید و من هر طور بود بخاطر قولی که به او داده بودم با وجود غم فقدان برادرم ،همه روزه هایم را کامل گرفتم. پس از ماه مبارک رمضان جناب سرهنگ نورآبادی (سرهنگ نورآبادی هنگام شهادت شهید دولت آبادی ریاست کلانتری 120 سید خندان محل خدمت شهید را عهده داربود) به منزل ما آمد وهدیه ای به من داد وگفت: این هدیه از طرف برادرت بخاطر قولی که به تو برای روزه گرفتن بود است. ایشان فهمیده بودند که محمد به من قول هدیه پس از ماه مبارک رمضان را داده است ، اینکار را انجام دادند تا حتی پس از شهادت برادرم هم دینی بر گردن ایشان نباشد.
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی نقل خاطره از پدر شهید محمدعلی دولت آبادی لذّت کمک به هموطن محمد تازه چند ماهی بود که در کلانتری 120 سیدخندان مشغول انجام وظیفه به عنوان پلیس110 شده بود. شبی محمد پس از پایان شیفت به منزل آمد.زمستان بود وساعت از 23 گذشته بود. در را که برایش باز کردم لباسهای خیس و گلی محمد و چهره سرمازده اش به خوبی نمایان بود. به داخل خانه آمد و با همان لباسهای خیس وگلی جلو بخاری ایستاد تا سرما از تنش بیرون رود. کمی که گرم شد لباس عوض کرد و پس از شستشوی دست و صورتش ، کنار سفره غذا که برایش آماده کرده بودیم نشست. مادرش چون صبح زود سرکار میرفت و خواهر هم به مدرسه، هر دو خواب بودند و فقط من طبق معمول هرشب بیدار بودم. باهم شام خوردیم (معمولا من شبها بخاطر اینکه تنها نباشد با محمد شام میخوردم البته شبهایی که مادر و خواهرش بخاطر مدرسه و کار خواب بودند وگرنه همه با هم شام میخوردیم). محمد علیرغم اینکه لباسهایش را عوض کرده و گرم شده بود ولی هنوز کمی میلرزید. طاقت نیاوردم وگفتم : بابا چرا اینجوری؟ گفت: دنبال متهم بودیم و باران هم می بارید ومنهم سوار موتور بودم . گفتم آخه بابا اینجوری که تو هرشب یا لباسهایت پاره و یا خیس است و گلی و یا خودت زخمی و اینجوری سرمازده وخسته، از پا می افتی. جوابش آنقدر دندان شکن بود و قاطع که دیگر هیچوقت گله نکردم. گفت: بابا من بیشتر روی سرقت کار میکنم و معمولا این سارقین هم اتومبیل هایی مثل پراید و پژو را میزنند چون سرقت آن برایشان راحت تراست. اینگونه ماشین ها برای افراد کم درآمد جامعه است که یا با همین اتومبیل امرار معاش کرده و هزینه زندگی خانواده خود را فراهم میکنند ویا کلی کار کرده و پس انداز نموده اند تا توانسته اند اتومبیلی برای راحتی خانواده خود تهیه کنند. حال یک سارقین از خدا بی خبر با سرقت این ماشین مشکلات فراوانی برای آنان ایجاد میکنند. او گفت : بابا نمیدانی وقتی یک اتومبیل را به صاحبش برمی گردانی چه لذتی دارد.گفت: رساندن حق به حق دار آنقدر اجر و پاداش دارد و آنقدر دعای خیر بهمراهش است که نمیتوانی تصور کنی. گفتم : تو که هنگام تحویل خودرو ، پیش آنها نیستی که ازتو تشکر کنند. گفت: خدا که هست تا ثوابش را برایم بنویسد!!!! فقط شرم وحیای پدر و فرزندی باعث شد آن لحظه نپرم و در آغوشش نگیرم. جوابش طوری بود که اگر حتی ذره ای هم شک داشتم که او بزرگ نشده، آن جوابش شک مرا به یقیین تبدیل کرد و دانستم که محمد از من خیلی بزرگتر و جلوتر است.
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی عکسی برای شهادت/ حساب وکتاب نقل خاطره از مادر شهید دولت آبادی مادر شهید می گوید: چند روز قبل از شهادت محمد ظهر روز جمعه بود و ما در خانه وهمه روزه بودیم. شیفت محمد عصر ساعت 7 بعداظهر بود. محمد مرا به اتاقش خواند و گفت مامان بشین و من هم در کنارش نشستم . بعد محمد برایم از حساب و کتابش گفت.گفت از چه کسانی طلب دارد و به چند نفر هم مختصری بدهی و قسط. عکسی را هم که قبلا با پدرش در عکاسی برای کارت پرسنلی خود گرفته بود نشانم داد و گفت: این عکس برای شهادتم خوب است!!!! من از او پرسیدم که حال اینها را چرا به من میگویی؟ گفت : مامان از فردا که ما خبر نداریم شاید همین امروز من شهید شوم!!! من گفتم بس کن پسرم اینها چیه میگی؟ هنوز من هزار تا آرزو برایت دارم .میخواهم دامادیت رو ببینم انشاأالله محمد به من گفت: حالا دیگه.گفت: مامان طلب ها را می بخشم ولی بدهی ها را حتما پرداخت کنید. محمد بعد از آن جلو آینه رفت و به موها و سرو وضعش رسید ومدام زیر لب حسین حسین میگفت. چشمهایم را از او بر نمی داشتم. آنروز برایم قدش خیلی بلندتر شده بود .فهیمدم که پسر دردانه ام بزرگ شده.خیلی بزرگ
نوشته شده به دست جامانده از قافله
فقط سه دقیقه / خاطره ای از شهیدمدافع وطن شهید محمدعلی دولت آبادی نقل خاطره از سرهتگ حسن نورآبادی ریاست محترم وقت کلانتری 120سید خندان شب قبل از شهادت شهید دولت آبادی بود وبنده می خواستم به هیئت محبان امام علی علیه السلام بروم. (هنگام شهادت شهید دولت آبادی سرهنگ حسن نورآبادی ریاست کلانتری 120 سیدخندان را عهده داربودند) چون از قبل می دانستم شهیدمحمدعلی دولت آبادی به هیئت علاقه زیادی دارد وبه اصطلاح یک هیئتی ست واز طرفی در مدت خدمت ایشان در کلانتری 120سید خندان بسیار از حسن خدمت و وظیفه شناسی ایشان راضی بودم ، به او پیشنهاد دادم که با هم به هیئت برویم وایشان هم قبول کردند.
لطفا برای مشاهده کامل خاطره شهیددولت آبادی،به ادامه مطلب بروید!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
کمک به زیارتگاه/خاطره ای از شهیدمحمدعلی دولت آبادی نقل خاطره از: عمه شهید کمک به زیارتگاه محمد(شهید دولت آبادی) معمولا عیدها و تابستان ها به سبزوار میرفت چون تقریبا همه فامیل و وابستگان در سبزوار ساکن بودند. سال 1381 یا سال 1382 بود ومحمد حدود 11 سال داشت که تابستان به تنهایی به سبزوار آمد. صبح روزچهارشنبه به اتفاق من (عمّه شهید ) و دختر عمّه هایش به یک زیارتگاه بنام پیرحاجات رفتیم. زیارتگاه ابورفاعه مشهور به پیرحاجات از صحابه پیامبر اکرم(ص) در یککیلومتری غرب شهرستان سبزوار و در حاشیه محله کلاته سیفر منتهی به جاده تهران-مشهد قرار دارد. این زیارتگاه در آن زمان( پیرحاجات ) از امتیاز برق برخوردار نبود.
لطفا برای مشاهده کامل خاطره ای از شهیددولت آبادی،به ادامه مطلب بروید!!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
شوخی های رزمندگان در جبهه / کفشامو کجا می بری؟ آشپزبا تعجب سرش رو تکونی داد و گفت : جل الخالق اینها دیونه اند یا اجنه و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود که صدای خنده ی بچه ها سنگرو لرزوند خرمشهر بودیم ! آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوی هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زیر پیراهنشون . کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد . تعجب کرد . تند و تند برای هرنفر دوتا کوکو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هائی که زیر پیراهنشون بود . آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع کردند به گفتن شعار همیشگی :(( ما گشنمونه یاالله ! )) .
نوشته شده به دست جامانده از قافله
هفت سین جبهه-تحویل سال در جبهه -رزمندگان در جبهه چگونه به استقبال سال نو میرفتند؟ عید روزی است که در آن رو معصیت خدا را نکرده باشید. حضرت امام صادق (ع) از عهده سفره هفت سین برآمدن کار ساده ای نبود! وقتی جای سبزه یکدست و خوشرنگ، قلوه سنگی جا خوش می کرد وسط سفره که چفیه نقش آن را بازی می کرد. سبزی درختان و طبیعت با حالِ خوب رزمندگان گره میخورد و تصویری ماندگار به جا میگذاشت. فضای مناطق عملیاتی مانند شهرها و پشت جبهه ها با تغییر مناسبتها رنگ و بوی دیگری به خود میگرفت و حال و هوای خاصی به رزمندگان میداد. آمدن نوروز هم یکی از مناسبتهایی بود که رزمندگان با انداختن سفره هفت سین آن را جشن میگرفتند. اما سنت برپایی مراسم نوروز در جبهه با جشنی که در نقاط دیگر برگزار میشد، تفاوتهای عمده ای داشت. لطفا برای مشاهده کامل، به ادامه مطلب بروید!!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدس- فقط یک انگشتش را بدهید برای مادرش ببرم اگر او زغال شده، پودر شده، شما را به خدا خاکسترش را بدهید برای مادر و خواهرش ببرم. از همان کله صبح که تصمیم گرفتیم به انبار تدارکات برویم، گرفته و بیحال بود و برای این که گریهاش را نبینیم، سرش را به زیر انداخت. خیلی سعی میکرد که جلو ما اشکهایش سرازیر نشود و برای مشغول کردن خود، با زنجیر بازرسی دژبانی جلو در پادگان کلنجار میرفت. نیم ساعتی طول کشید تا راننده ما بتواند ماشین را روشن کند. در این نیم ساعت، پیرمرد یکسره التماس میکرد. ناگهان گویی چیزی به خاطرش رسیده باشد، رویش را به ما کرد و با گوشه چفیه سفیدی که به گردنش آویخته بود، اشکهایش را پاک کرد. با زور، بغض سنگینی را که داشت خفهاش میکرد، فرو برد و با حالی غمناک که بوی التماس میداد، گفت: «شما ... به او بگویید... راستش را به من بگویید....». سرش را پایین انداخت، چشمش را به کف سنگ فرش جلو در پادگان دوخت و با حالتی خاص که نفهمیدم روی سخنش با ماست یا با خودش، حرفش را ادامه داد: «مگر آدم ضعیفی هستم که از من پنهان میکنند... هان؟!» سرش را بلند کرد، رویش را به طرف ما برگرداند و خواهش کنان گفت: «میدانید! ... من چیزی از او نمیخواهم، فقط ....». لطفا برای مشاهده کامل، به ادامه مطلب بروید!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
نحوه پیدا شدن بیستوپنج شهید پس از یک ماه تلاش بی ثمر گروه تفحص، یکی از بچههای تفحص که سید هم هست، گوشهای نشسته بود وزارزار گریه میکرد. یک دفعه بلند شد و گفت: «سید! نوری دیدم فوقالعاده زیبا. تا به حال همچین نوری ندیده بودم.» شروع کردیم به جستوجو و پس از پیداکردن تکهای از یک پیراهن و جست وجوی بیشتر، بیستوپنج شهید را با بدن سالم پیدا کردیم. سالم بودن بدن این شهیدان حامل پیامی برای جامعه و جوانهای ما بود. بنده عاجزم از بیان آن، باید به اهل آن مراجعه کرد و گمان نکنید با یک یا دو سال به دست میآید، نه! رازش دست امام زمان(عج) است. لطفا برای مشاهده کامل به ادامه مطلب بروید!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدس / خاطره ای از بچه های جبهه وجنگ بعد از برگشت از منطقه عملياتي من سراغ حسن را از آقاي نجاتي گرفتم. ايشان گفت:" من او را به آقاي مروي مسئول بهداري خط سپردم." به سراغ آقاي مروي رفتم و گفتم: حسن زنده مي ماند. گفت:" والله حادثه اي براي او پيش آمد كه من هنوز گيج هستم و نمي توانم داستان آن را براي شما بگويم. قرار بود كه باشگاه بگيريم . روز پاتختش گفت : نه باشگاه نمي خواهد ، پولي كه مي خواهيد به باشگاه بدهيد به صندوق قرض الحسنه يا صندوق كميتة امداد بدهيد . باشگاه نگذاشت بگيريم . نه سر عقد گذاشت باشگاه بگيريم و نه روز پاتختش گذاشت . لطفا برای مشاهده کامل ، به ادامه مطلب بروید!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدس / شوخی بچه های جنگ درد و درمان کسی جرأت داشت بگوید من مریضم، هه ماشاءلله دکتر بودند. آن هم از آن فوق تخصص هایش! می ریختند سرش. یکی فشار خونش را می گرفت، البته با دندان، دیگری نبضش را بررسی می کرد، البته با نیشگون،همه بدنش می کندند، قیمه قرمه اش می کردند. بعد اظهار نظر می شد که مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود که نسخه می پیچیدند. لطفا برای مشاهده کامل ، به ادامه مطلب بروید!!!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدس / شوخی های رزمندگان در جبهه شوخطبعیهای رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمیگیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخیها و طنزپردازیهایی نیز آمیخته بود، بهطوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخطبعیها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی تقدیم به مخاطبان میشود. لطفا برای ادامه ، به ادامه مطلب بروید
نوشته شده به دست جامانده از قافله
شوخی در جبهه-خاطرات دفاع مقدّس تابلو نوشته های طنز جبهه لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!! مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید. مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک) ورود اشیاء داغ مخصوصا ترکش ممنوع (لباس نوشته)
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات تفحّص شهدا ومفقودین روزی در حوالی دریاچه ماهی ۲۵ شهید پیدا کردیم که با شکنجه زنده به گور شده بودند. این شهدا را ۵ تا ۵ تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و آنها را زنده زنده دفن کرده بودند. طبق نظریه پزشکی قانونی ۶۵ درصد بدنهایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید چون اصلاً سابقه نداشت بعد از ۲۵ – ۳۰ سال اینگونه جنازهها سالم باشند.
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات تفحّص سابقه کار تفحص به ایام دفاع مقدس برمیگردد، شاید از همان روزهای نخستین دفاع در برابر رژیم متجاوز بعثی بود که کار جستجوی شهدا نیز شکل گرفت، البته این کار ابتدا در قالب واحد رفاه که قبل از تشکیل ، تعاون سپاه نامیده میشد، انجام میگرفت که سازمان معینی نداشت. همان رزمندگانی که در خط مقدم شرکت میکردند، مهمات حمل و نقل میکردند و یا نفرات را جابجا میکردند، مجروحین و شهدا را هم تخلیه میکردند.
نوشته شده به دست جامانده از قافله
محاسن بغل دستی ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدّس – قسمت سوّم لطفا برای مشاهده کامل ، به ادامه مطلب بروید !!!!! موضوعات مرتبط: فرهنگ ایثار و شهادت، خاطرات شهدا و خانواده های معظّم شهدا و رزمندگان
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدّس – قسمت دوّم موضوعات مرتبط: فرهنگ ایثار و شهادت، خاطرات شهدا و خانواده های معظّم شهدا و رزمندگان
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدّس - قسمت اوّل نوشیدن شهد شهادت در آغوش پدر هر چه به شب نزديكتر ميشديم، شعلههاي انتظار در وجود ما، براي رفتن به خط مقدم بيشتر زبانه ميكشيد. بالاخره لحظات انتظار به سر آمد و فرمان حركت از فرماندهي رسيد. آن شب هواي كردستان بسيار سرد و آسمان صاف و مهتابي بود و ماه هم چون چراغي زينت بخش سينة آسمان بود. موضوعات مرتبط: فرهنگ ایثار و شهادت، خاطرات شهدا و خانواده های معظّم شهدا و رزمندگان
نوشته شده به دست جامانده از قافله
مظلومیت پنهان لطفا برای مشاهده کامل خاطرات تفحّص ، به ادامه مطلب بروید !!!!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات شهدا و رزمندگان ۱جعبه خرما و ۱۵۰ رزمنده روزهدار تیرماه سال ۶۱با ماه مبارک رمضان مصادف شده بود. من یک بسیجی کم سن و سال بودم و هنوز چهارده سالم تمام نشده بود که برای دومین بار به جبهه اعزام میشدم….. محمدعلی قنبری از رزمندگان دفاعمقدس است که خلوص نیت و ایثار رزمندهها را در قالب خاطرهای از ماه رمضان توصیف میکند. وی میگوید: تیرماه سال ۶۱ با ماه مبارک رمضان مصادف شده بود. من یک بسیجی کم سن و سال بودم و هنوز چهارده سالم تمام نشده بود که برای دومین بار به جبهه اعزام میشدم. ما را ابتدا به منطقه عملیاتی غرب «سرپل ذهاب محورتپه قلاویز» و بعد از گذشت چند هفت جهت عملیات، به منطقه جنوب کشور اعزام کردند. اولین گروه اعزامی از استان همدان به جنوب کشور بودیم به همین دلیل مورد بدرقه پورشور مردم قرار گرفتیم. بعد از اعزام به اهواز، گروه ما را که یک تیپ پیاده بودیم در یک دبیرستان اسکان دادند. دو سه شب اول که در شهر بودیم به خاطر اینکه به هوای گرم و شرجی جنوب عادت نداشتیم خیلی سخت گذشت. بعد از مدتی به منطقه عملیاتی شرق بصره اعزام شدیم. ما را در یک اردوگاه صحرایی که با چادر درست کرده بودند جهت توضیح فرماندهان و سردستهها به مدت یک هفته نگه داشتند. لطفا برای مشاهده کامل خاطره ، به ادامه مطلب بروید!!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
کرامات شهدا شهید گمنامی که هویتش را در خواب به مادر نمایان کرده بود چندی قبل از سوی بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی اعلام شد که پیکر یک شهید گمنام خراسان رضوی پس از انجام آزمایش دی.ان.ای شناسایی شده است. به گزارش پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تفحص شهدا، انگار همین دیروز بود که خبر شهید شدن فرزندشان را دادند بدون اینکه نشانی از او بیاورند و امروز بعد از ۳۲ سال انتظار دوباره اشکها تازه میشود؛ این بار اشکهای ریخته شده اشک شوق و سربلندی و آرامش است مادری که ۳۲ سال چشم از در برنداشت و پدری که هر روز بر بالین شهدای گمنام بهشت رضا(ع) اشک میریخت تا شاید فرزند شهیدش را در جمع شهدای گمنام بهشت رضا(ع) بیابد. اما امروز اشکهایی ریخته شد که بوی تازهای داشت گویی اهل خانه انتظار ۳۲ ساله شان به ثمر رسیده است و امروز مادر و پدری که سالهاست چشم انتظار بودند و با ورود پیکر هر شهید گمنامی حالشان دگرگون میشد امروز پس از ۳۲ سال خاک فرزندشان را در آغوش گرفتند. چندی قبل از سوی بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی اعلام شد که پیکر یک شهید گمنام خراسان رضوی پس از انجام آزمایش DNA شناسایی شده است و شهیدی که 10 سال پیش یعنی ۲۷ آبان ماه ۱۳۸۵ همزمان با سالروز شهادت امام جعفر صادق(ع) بهعنوان شهید گمنام در میدان صبحگاه سپاه امام رضا(ع) مشهد مقدس به خاک سپرده شده بود متعلق به پیکر مطهر هنرمند و تخریبچی دفاع مقدس شهید سعید حیدری است. لطفا برای مشاهده کامل متن ، به ادامه مطلب بروید !!!!!!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات شهدا و رزمندگان روزه داران شهید لطفا برای مشاهده کامل ، به ادامه مطلب بروید !!!!!
نوشته شده به دست جامانده از قافله
مادری که شهیدش را ازبوی پیراهنش شناخت!!! یکی از خادمان شهدا روایت میکند: مادر شهید وارد سالن معراج شهدا شد، به پیکرهایی که جز تکهای استخوان از آنها باقی نمانده بود، نگاهی کرد و در برابر چشمان حیرتزده ما مستقیم به طرف پیکر فرزند شهیدش رفت و گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ من مادرم و بوی بچهام را احساس میکنم».
معراج شهدا در شهر هزار و یک رنگ ما نقطه اتصال زمین به آسمان است؛ معراج شهدا آخرین ایستگاه انتظار شهدایی است که خودشان سالها پیش مهمان خان رحمت و فیض الهی شده و همسفره سیدالشهدا (ع) هستند و پیکرهایشان را به عنوان عطیهای الهی برای این روزهای ما، روزهای غربت و روزمرگی به امانت گذاشتهاند.
برای مشاهده کامل متن،روی ادامه مطلب کلیک کنید!!
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::. |
درباره وبگاه
![]() آرشيو مطالب
آخرين مطالب
|