|
موضوعات
دوستان
برچسب ها
|
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدس / خاطره ای از بچه های جبهه وجنگ بعد از برگشت از منطقه عملياتي من سراغ حسن را از آقاي نجاتي گرفتم. ايشان گفت:" من او را به آقاي مروي مسئول بهداري خط سپردم." به سراغ آقاي مروي رفتم و گفتم: حسن زنده مي ماند. گفت:" والله حادثه اي براي او پيش آمد كه من هنوز گيج هستم و نمي توانم داستان آن را براي شما بگويم. قرار بود كه باشگاه بگيريم . روز پاتختش گفت : نه باشگاه نمي خواهد ، پولي كه مي خواهيد به باشگاه بدهيد به صندوق قرض الحسنه يا صندوق كميتة امداد بدهيد . باشگاه نگذاشت بگيريم . نه سر عقد گذاشت باشگاه بگيريم و نه روز پاتختش گذاشت . لطفا برای مشاهده کامل ، به ادامه مطلب بروید!!!!
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::. |
درباره وبگاه
![]() آرشيو مطالب
آخرين مطالب
|