|
موضوعات
دوستان
|
نوشته شده به دست جامانده از قافله
خاطرات دفاع مقدس / خاطره ای از بچه های جبهه وجنگ بعد از برگشت از منطقه عملياتي من سراغ حسن را از آقاي نجاتي گرفتم. ايشان گفت:" من او را به آقاي مروي مسئول بهداري خط سپردم." به سراغ آقاي مروي رفتم و گفتم: حسن زنده مي ماند. گفت:" والله حادثه اي براي او پيش آمد كه من هنوز گيج هستم و نمي توانم داستان آن را براي شما بگويم. قرار بود كه باشگاه بگيريم . روز پاتختش گفت : نه باشگاه نمي خواهد ، پولي كه مي خواهيد به باشگاه بدهيد به صندوق قرض الحسنه يا صندوق كميتة امداد بدهيد . باشگاه نگذاشت بگيريم . نه سر عقد گذاشت باشگاه بگيريم و نه روز پاتختش گذاشت . گفت : منزل ما الحمد الله بد نيست . خوب است كه در خانه باشد بعد هم سعي كرد كه خودش اصلاً در خانه نباشد . به شوخي گفتم : شايد فكر كنند شما عيب و ايرادي داريد . فاميل هاي دور ما كه شما را نمي شناسند . فاميلهاي نزديك شما را مي شناسند . از اين كه شما نمي آييد مثل بقيّة دامادها تختتان بكنند و باهم بنشينيد . گفت : نه ، هركسي هر فكري كه مي خواهد بكند ، از نظر اسلام اشكال دارد و درست نيست من بين اين همه خانم بيايم و بنشينم ، من جلوي در مي ايستم و هر خانمي كه آمد سلام مي كنم كه به داخل منزل بيايند . ايشان فقط جلوي منزل (منزل ما فلسطين بيست بود) ايستاده بودند و به همه سلام و خوش آمد مي گفتند . اصلاً داخل خانه نيامد تا اينكه عروسي تمام شد و همه رفتند بعد داخل منزل آمد و گفت : درست نيست فعل حرام است كه من بين اين همه خانم بيايم و نيامد . در سال 61 از مشهد به قرارگاه صراط المستقيم اهواز اعزام شدم و حسن آقا در آن زمان در قرارگاه خاتم الانبياء بود . در قرارگاه صراط من مسئول خريد لوازم و ماشين آلات سبك و سنگين بودم . يك روز حسن آقا به قرارگاه ما آمد و گفت : يك كارشناس مي خواهيم كه قطعات ماشين آلاتي را كه توسّط كشتي آمده مشخّص كند . به همين دليل مرخّصي شما را از حاج رحيم صفوي گرفته ام كه شما را 2 يا 3 روز با خودم به ماهشهر ببرم تا قطعات ماشينهاي سبك و سنگين را مشخّص كنيد . صبح ، به سمت ماهشهر در حال حركت بوديم كنار جادّه 4 نفر بسيجي ايستاده بودند ، سوار كرديم . 2 نفر از آنها جلو و 2 نفر ديگر عقب نشستند . مقداري از مسير را كه رفتيم باران شروع به باريدن كرد . حسن آقا گفت : نگه دار . بعد به اتّفاق نفر بغل دستش به عقب ماشين رفتند و به دو نفر عقب ماشيني گفت كه : برويد جلو بنشينيد . به محض اينكه به آنجا رسيديم من به اتّفاق يكي از برادران به داخل كشتي رفتم و مشغول مشخّص كردن وسايل شديم . حسن آقا جهت تعمير يكي از سايتهاي موشكي رفت . بعد از اينكه كارم تمام شد به سايت موشكي رفتم و ديدم كه حسن آقا هنوز نهارش را نخورده ، و مشغول كار است مهندس حاج آقاسي زاده درسال 1338درمشهدمقدس به دنياآمد.ازکوچکي علاقه زيادي به شرکت درمجالس مذهبي داشت،به همين خاطر عمده مسائل رساله حضرت امام راحفظ بود. اخلاقش درخانواده اسوه بود .به درس ومطالعه وحضوردرکتابخانه هااهميت زيادي مي داد.دوران ابتدايي ودبيرستان رابنمرات عالي گذراند.بخاطرمعدل بالا باپشنهادآموزش وپرورش وباکسب اجازه ازنماينده امام درقم جهت ادامه تحصيل عازم کانادا شد وبارتبه بالايي موفقبه دريافت کارشناسي ارشدمهندسي راه وساختمان وپل سازي دردانشگاه تورنتوگرديد.به محض بازگشت وعضويت درسپاه پاسداران خودرابه جبهه هاي نبردبامتجاوزين بعثي رساندوبه دليل ابرازشايستگي درمعاونت فني ومهندسي قرارگاه خاتم الانبياءسپاه پاسداران مشغول انجام تکليف شد. ازسال 1361درجبهه تا سال1366هنگام شهادت در2400پروژه کوچک وبزرگ ازخط مقدم تاعقبه شهرهاشرکت داشت وبابکارگيري دوبال تعهدوتخصص اوج پروازيعني شهادت راکسب کردونام نيکوي اوبراي هميشه درکنارنام مردان بزرگ اين سرزمين جاودانه ماند. هنگامي كه آقاي مغفرتي به شهادت رسيد. من و حسن بالاي سر او بوديم. حسن با ديدن آن حادثه با كلماتي اعتراض آميز گفت:" خدايا، ببين اينها هنوز نيامده، مي بري و من را همين جا نگه داشتي." گفتم: حسن، چرا كفر مي گويي؟ اين چه حرفي است كه مي زني؟ گفت:" خوب راست مي گويم، اين هنوز دو روز است كه به اينجا آمده و شهيد شد." با اين كلمات فهميدم كه شهادت مغفرتي تأثير عميقي در روحيه او گذاشته، لذا ديگر به او حرفي نزدم. شب من با چند نفر ديگر يك سري عملياتي را انجام داديم تا مي خواستيم عقب نشيني كنيم حداقل بشود از يك محور اين كار را كرد. هنگام نماز صبح برگشتيم و خيلي هم خسته بوديم، حسن بيدار بود، تا من را ديد سيلي به گوش من زد و گفت:" خيلي مردي چرا ديشب مرا براي عمليات نبردي؟" گفتم: والله كاري به آن صورت نبود فقط مي خواستيم مقداري از منطقه را پاكسازي كنيم و از طرفي روحيه شما را بعد از شهادت مغفرتي ناجور ديدم، گفتم بهتر است به شما چيزي نگويم. گفت:" يعني بگو من عرضه اين كار را ندارم." گفتم: تو عرضه ات بيشتر از اين كارهاست، امروز كار زياد است و شما مي تواني آنها را انجام دهي. ـ حاج باقر به من گفت:" كه امشب قرار است عقب نشيني كنيم و بايد با برنامه ريزي اين كار انجام شود و فعلاً كسي از جريان مطلع نشود. ـ نماز صبح را خواندم و دراز كشيدم تا بخوابم، بين خواب و بيداري بودم كه ديدم دستي به سرم كشيده شد. چشمانم را باز كردم و حسن را بالاي سر خود ديدم، گفتم: چيه؟ گفت:" از مأموريت يادت رفته است. درست است كه در عمليات شركت كردي ولي كار ما امروز چيز ديگري است." گفتم: تو از كجا مي داني؟ گفت:" خودت گفتي كه امروز كار زياد داريم. گفتم: خوب الان به تو مي گويم، امروز ما بايد هرطور شده بچه ها را جمع كنيم در منطقه عراق لشگر5 نصر را عقب زده و فقط تيپ ما( امام رضا (ع)) مانده. اگر نتوانيم بچه ها را جمع و جور كنيم خيلي مشكلات براي ما پيش مي آيد. سپس تعدادي از دوستان را جمع كرديم و جريان را به اطلاع آنها رسانديم، آقاي آزادي از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد و گفت:" براي من مشخص كنيد من بايد كجا بروم." سخت ترين محور عملياتي به ايشان سپرده شد و آنجا سه راهي بود كه عراقي ها لشگر نصر را عقب زده بودند و از آنجا به سمت ما مي آمدند، آقاي آزادي به آنجا رفت. ساعت8 الي9 صبح بود كه هلي كوپترهاي عراقي حمله را شروع كردند و دوستان زيادي به شهادت رسيدند. ساعت 10 صبح بود كه سنگر ما نيز مورد هجوم دشمن قرار گرفت كه ديديم آقاي آزادي به زمين افتاد و تعدادي ميخهاي سپري به پاي ايشان فرو و تركشي هم به شكمش اصابت كرده بود. حالش خوب نبود و به سختي صحبت مي كرد به آقاي نجاتي كه راننده بود گفتم: ايشان را در پتويي بگذار و به لب آب ببر و به وسيله قايق به عقب برسان و سعي كن در بين را به او آب ندهي چون خونريزي اش خيلي شديد است؛ و او حسن را برد. من بعد از لحظاتي به سراغ ايشان رفتم و از فاصله بيست متري ديدم كه ايشان را در قايقي گذاشتند و سرم به او وصل است. سپس به محل سنگر خود برگشتم. عمليات تا شب ادامه پيدا كرد و شب توانستيم بچه ها را عقب نشيني بدهيم و با تلفات كم به عقب برگرديم. بعد از برگشت از منطقه عملياتي من سراغ حسن را از آقاي نجاتي گرفتم. ايشان گفت:" من او را به آقاي مروي مسئول بهداري خط سپردم." به سراغ آقاي مروي رفتم و گفتم: حسن زنده مي ماند. گفت:" والله حادثه اي براي او پيش آمد كه من هنوز گيج هستم و نمي توانم داستان آن را براي شما بگويم. بگذاريد مقداري به بچه ها صحبت و تحقيق كنم بعد جواب را به شما بدهم. " گفتم: يعني چه؟ گفت:" فعلاً خبري از او نداريم." ما سريع با بچه ها در بيمارستانهاي مختلف از طريق تعاون شروع به پيگيري كرديم ولي نتيجه اي حاصل نكرديم. و بعد از آقاي مروي شنيديم كه گفت:" بچه ها مي گويند وقتي آقاي آزادي را آوردند شهيد شد و ما بخاطر اينكه فرمانده است و شهادت او روي بچه ها اثر منفي نگذارد او را از قايق پياده كرديم و در سنگري در نزديك بهداري لاي پتويي پنهان كرديم و به اين ترتيب ايشان در آنجا مانده است و تا مدتي شهيد مفقود الاثر بود كه بعد ها روح او را تشييع كردند. يك شب با پدرش مي خواست برود ، پدرشان ماشين داشتند (حاج آقا يك زماني 15 تا تاكسي داشتند ) مي خواستند بروند كه ماشين دست راننده بود . بعد مي خواست با موتور با برادرش بروند. يك ماشيني تصادف كرده بود. مي خواستند بروند و ببينند كه چه شده است؟ من ناراحت شدم. گفتم: مادرجان شما با موتور صلاح نيست كه برويد. گفت : مادر وارد هستم (هنوز كانادا نرفته بود ) گفت : نه طوري نمي شود اميد به خدا مي روم . گفتم : نه دوست ندارم كه برويد . گفت : چشم اگر ناراحت هستيد ، نمي روم و او نرفت و برادرش رفت . همان شب يك بي بي را خواب ديديم و بعد به ما فهماندند كه آن بي بي حضرت زهراء (س) بودند ، صورتشان پوشيده بود و پس زدند و به ما گفتند : كه چرا نگذاشتيد بچه ما برود. گفتم :بي بي من ناراحت بودم از اينكه با موتور مي خواهد جايي برود . دوست نداشتم با موتور برود كه يك وقتي تصادف بكند و اتفاقي برايش بيفتد . گفتم : نه ايشان گفتند : تو خاطرت جمع باشد . ما هميشه مواظب او هستيم او بچه ما است ، مال ما است خاطرت جمع باشد كه ما مواظب او هستيم و گفتند : حالا صبح به او بگوييد كه هر وقت خواستيد ، با موتور برويد او را دست ماسپرده اند. خاطرت جمع باشد ما خودمان نگهدار او هستيم.چرا شما مخالفت كرديد حالا صبح به او بگوييد كه اشكال ندارد همچنين خوابي ديده ام مي خواهيد برويد ، برويد گفتم : مادر ديشب يك همچنين خوابي ديده ام . حالا شما يك وقتي دلت خواست با برادرت يا خودت با موتور جايي برويد اشكال ندارد . بسم ا... الرحمن الرحيم را كه هميشه مي گوييد و به اميد خدا برويد . گفت : مادر جان مي خواستم شما ناراحت نشويد . اگر نه آهسته مي رفتم . اما مي خواستم شما ناراحت نشويد . گفتم : چشم نمي روم و نرفتم . حالا هم هر چه شما بگوييد . گفتم : خوابي كه ديدم معتقد شدم كه ائمه اطهار هميشه نگهدار شما بودند و هستند . راوی :منصوره ابراهيمي پس از اينكه مدّتي را در قرارگاه صراط المستقيم بودم ، حسن آقا مرا به قرارگاه خاتم پيش خودش برد . يك روز مي خواستيم جهت انجام كاري به فاو برويم . حاج آقاي خاني آمد و گفت : اگر مي خواهيد به منطقه برويد چونكه يك ماشين در اينجاست ، يا بايد من همراه شما بيايم يا من ماشين را مي برم و شما با ماشين بعدي بيائيد . حسن آقا به من گفت : اين حاجي را سعي كن نياوري ، چون يكسره دردسر درست مي كند . گفتم : براي چه ؟ در همين حين حاج آقا خاني به طرف ماشين آمد و سوار شد . در بين راه گفت : من و مسئولان ديگر مثل حاج آقاي مبلغ هرچه به اين حاج حسن آقا مي گوئيم به خاطر اينكه شما مهندس هستي در همين قرارگاه بنشين و اينقدر به خطّ مقدّم نرو ، گوش نمي كند . حاج آقا خاني در حال صحبت بود كه چند نفر كنار جادّه ، دست بلند كردند . ماشين را نگه داشتم . يكي از آنها آمد و گفت : اخوي سه ، چهار نفر جا داري . حسن آقا گفت : حالا سوار شويد يك كاري مي كنيم . كجا مي خواهيد برويد ؟ گفتند : ما مسئولين آموزش و پرورش هستيم و براي بازديد از محور آمده ايم كه اگر بشود 2 يا 3 روزي در اينجا باشيم . حاج آقاي خاني آمد جلو كنار حاج حسن آقا نشست و آنها چهار نفري عقب نشستند . زمانيكه در جادّه حركت كرديم برادران مسئول آموزش و پرورش چشمشان به چند تابلو افتاد كه بر وري آنها نوشته شده بود : رزمندة مبارز لبخند بزن . يك دفعه شروع به خنديدن كردند . بعد از چند دقيقه از تانكرهاي صحرايي بنزين زديم . تقريباً به محور نزديك مي شديم . حاج آقا به محض اينكه به مقرّ بچّه هاي جهادسازندگي رسيديم ، گفت : اينجا نگه دار من يك كاري دارم كه بايد انجام دهم . چون زياد طول مي كشد ، من پياده مي شوم . حسن آقا هنگام برگشتن دنبال من هم بيائيد . حسن آقا گفت : حاج آقا اين مقرّ بچّه هاي 31 عاشوراي تبريز است . شما با آنها چكار داري . شما كه اينها را اصلاً نمي شناسي . حاج آقا خاني گفت : برادران اينجا چند بار دنبالم آمده اند و گفتند كه در قرارگاه با من كار دارند . پس از اينكه حاج آقا از ماشين پياده شد و رفت . حسن آقا گفت : حواست جمع باشد اگر دفعة ديگر حاج آقا گفت كه من هم همراه شما بيايم . تعارف را كنار بگذار و او را با خودت نياور . چون حاجي هرگاه كه به محور نزديك مي شود به بهانه اي پياده مي شود . چند برادر آموزش و پرورش براي ما جك و مطالب خنده دار مي گفتند و باهم مي خنديديم . به محض اينكه توي جادّة خاكي پيچيدم و به سمت خط رفتيم . همة اينها صاف نشستند و ساكت شدند و يكسره به كنار و عقب ماشين نگاه مي كردند . وقتي به ايستگاه صلواتي رسيديم آنها سريع پياده شدند . حسن به من گفت : هيچ راننده اي حاضر نيست كه رانندة من باشد همراه من به خط بيايد و هركدام كه مي آيند طولي نمي كشد كه مي روند . بعضي از آنها تا ابتداي محور مي آيند و آنجا پياده مي شوند و من خودم به تنهايي به خط مي روم . راوی:حسين آغاسي زاده منبع: سایت یاد وخاطره شهدا
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::. |
درباره وبگاه
![]() آرشيو مطالب
آخرين مطالب
|