|
موضوعات
دوستان
برچسب ها
|
نوشته شده به دست جامانده از قافله
10خاطره از مادران شهدا نه دلشان مي آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان مي آمد جبهه نروند .اين اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم يكي به دو مي كردند. شوهرم به پسرم مي گفت :«از اين به بعد ،تو مرد خونه اي .بايد بموني از مادرت مراقبت كني ... ده خاطره از ده مادر شهيد 1) نه دلشان مي آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان مي آمد جبهه نروند .اين اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم يكي به دو مي كردند. شوهرم به پسرم مي گفت :«از اين به بعد ،تو مرد خونه اي .بايد بموني از مادرت مراقبت كني .» پسرم مي گفت :«نه آقاجون .من كه چهارده سالم بيش تر نيست.كاري ازم بر نمي آد.شما بمونيد پيش مادر بهتره» -اگه بچه اي ،پس مي ري جبهه چه كار ؟بچه بازي كه نيست. - لااقل آب كه مي تونم به رزمنده ها بدم. ديدم هيچ كدام كوتاه نمي آيند،گفتم «بريد هر دو تاييتون بريد» لطفا برای ادامه ، روی ادامه مطلب کلیک کنید!!!!
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::. |
درباره وبگاه
![]() آرشيو مطالب
آخرين مطالب
|